سرو گذاشت رو دامنش
ناز غریبونه می کرد
با دستاشون گیسوهاتو
یکی یکی شونه می کرد
می بوسید هی نازت می کرد
با دستای ناز لطیف
قصه رنجشو می گفت
از اون جماعت کثیف
بابا همین که رفتی و
اسب تو بی تو باز اومد
یهو دیدیم از هر طرف
یه عالمه سرباز اومد
این بار به جای شمشیرا
با نیزه حمله ور شدند
وقتی که دور شدند دیدیم
خیمه ها شعله ور شدند
خیمه ها که آتیش گرفت
تو داشتی ما رو می دیدی
وقتی منو سیلی زدند
تو هم صداشو شنیدی
خیمه ها رو سوزوندن و
هرکی یه جا فرار می کرد
طفلکی عمه مون بابا
نمیدونی چیکار می کرد
هر بچه ای به یه طرف
از ترس دشمن می دوید
عمه به دنبال همه
بیشتر پی من می دوید
یه بار که رفت تو خیمه ها
داداش علی رو بیاره
فریاد کشید رباب بیا
علی دیگه نا نداره
یه زنجیری آوردند و
بستند به گردن داداش
از بچه ها هرکی که بود
این زنجیرو بستن به پاش
تو کاروان جلو جلو
سرها رو نیزه ها می رفت
پشت سر داداش علی
جلوی بچه ها می رفت
اگه می خواست که تند بره
بچه ها ناله می زدند
طفلکی تا یواش می کرد
با تازیانه می زدند
یه شب شنیدیم سر تو
خولی به خونش می بره
فرداش دیدیم سیاه شدی
موهات پر از خاکستره
بعد شنیدیم یه راهبی
سر تو رو اجاره کرد
یه تشت زر بود با گلاب
هی تو رو شست و گریه کرد
بعده یه مدتی................
نظرات شما عزیزان: